بسیجی گردان 412 فاطمه الزهرا به فرماندهی حاج علی محمدی پور که همراه احمد و اکبر عباسی و دیگر در گردان مشغول آموزش شدیم آن موقع همراه گردان به کوهای اطراف ایلام برای آموزش رفته بودیم و کم کم آماده مس شدیم برای عملیات کربلای یک که با احمد با پدرش حاج حبیب الله در گروهان عباس علیزاده انجام وظیفه کردند و شب عملیات فرا رسید.
سوار ماشین های باری شدیم و کمپرسی شدیم و چادر کشیدیم روی ماشین های که کسی نفهمد جابجا می شود و رفتیم برای عملیات مهران… احمد اقا و اکبر عباسی و علی اکبر به کمک آرپیچی مجید اکبری بودیم. شب عملیات فرا رسید و حرکت بسوی دشمن در بیابانی صاف بود و بدون خار و خاشاک با احمد و شهید مهدی غلارضایی و شهید اکبر عباسی نفرات جلو گروهان بودیم که رسیدیم پشت سیمهای خار دار که تخریبچی داشت سیمهای خار دار را میچید که ناگهان منو زدند.
عرای دید تخریب چی دارد محمور باز میکند که صدای لولو کردن عراقی ها داشت بیدار میکرد که ایرانی ها رسیدن، دوشکا شروع کرد به شلیک کردند محمور شهید غلامرضایی گفت حرکت کنید خودش جلو و ما هم به دنبال او به حالت دویدن از محمور عبور کردیم که مهدی غلامرضایی فرمانده دسته ما بود شهید شد.
داخل محور ما با احمد و اکبر عباسی رد شدیم داخل محور بچه ها با آرپیچی دوشیکا را خاموش کردن و هرکسی نارنجک رها میکرد داخل سنگر های عراقی می انداخت و خط عراق سقوط کرد. بعد از منهدم کردن گفتند بنشینید تامین سنگر که احمد اسماعیلی پور سنگر بغلی ما بود.
سنگر ما ناگهان عراقی خودش را به داخل سنگر استراحتش انداخت جای ماوه صدا میزد الموت صدام که باهاش گل آویز شدیم اومدیم تیر خلاصی را بزنیم دیدیم اسلحه ما تیر ندارد و احمد دید با عراقی دست به یقه شدیم تیر خلاصی را بهش زد ..
در مرحله دیگر با احمد در عملیات پاتک دوم شلمچه همراه بودیم که شب مارو بردند خط مقدم 100 متری عراقیها. احمد اقا شب پاسبخش ما بود که رسیدیم داخل سنگر دیدم احمد 20 لیتری آب راو یک گونی شکر داخل سنگر بود و همه از تشنگی بهمون فشار اورده بود احمد گونی شکر را داخل 20 لیتری ریخت و با سر اسلحه هم زد و گفت هر کس شربت شهادت میخواهد بیاید بخورد و شیفت نگهبانی را تا صبح عوض میکرد و صبح حرکت به سوی دشمن.
عراقی ها از خاک ریزفرار کردند و تا بعد از ظهر خط را نگه داشتیم که احمد اقا را فرستادن سنگر کمین که تانک های دشمن به سمت ما میومدن را با ارپیچی بزند که در همان روز به شهادت رسید. و جنازه اش تا دو سه روز در همان بیابان شلمچه ماند که حتی جنازه شهید شیمیایی شده بود که همش با خودم میگفتم کاش آن شب صبح نمی شد که برادرم احمد را از دست دادیم.